کسی که پیشه اش رگ زدن است، کسی که دیگری را رگ می زند و از بدن او خون کم می کند، فصاد، رگ شناس، برای مثال درشتی و نرمی به هم در به است / چو رگ زن که جراح و مرهم نه است (سعدی۱ - ۴۵)
کسی که پیشه اش رگ زدن است، کسی که دیگری را رگ می زند و از بدن او خون کم می کند، فصاد، رگ شناس، برای مِثال درشتی و نرمی به هم در بِه است / چو رگ زن که جراح و مرهم نه است (سعدی۱ - ۴۵)
کنایه از رقاص باشد. (برهان) (آنندراج). رقاص. (ناظم الاطباء). بازیگر: در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام. خاقانی. ، کنایه از مردم سیاحت کننده باشد. (برهان). کنایه از سیاح. (آنندراج). سیاح و سیاحت کننده و مسافر. (ناظم الاطباء)
کنایه از رقاص باشد. (برهان) (آنندراج). رقاص. (ناظم الاطباء). بازیگر: در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام. خاقانی. ، کنایه از مردم سیاحت کننده باشد. (برهان). کنایه از سیاح. (آنندراج). سیاح و سیاحت کننده و مسافر. (ناظم الاطباء)
رای زننده. که رای زند. که اظهار عقیده کند. که طرف شور واقع شود. که با وی شور کنند. که نظر دهدیا از او نظر خواهند. کسی که در کارها با او مشاورت کنند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کسی را گویند که با وی در کارها مشورت کنند. (برهان). مشیر.مشاور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستشار: شدند اندر آن موبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. چو شاه یتیمان و سرو یمن به پیشش سپاه اندرون رای زن. فردوسی. به تنها تن خویش بی انجمن نه دستور بد پیش و نه رای زن. فردوسی. وز آن پس جوان و خردمند زن به آرام بنشست با رای زن. فردوسی. سوی او شدند آن بزرگ انجمن بر آنم که او بودشان رای زن. فردوسی. شکوه او به امارت اگر درآرد سر بودش رایزن و کاردار از آتش و آب. مسعودسعد. و وزیر او (گشتاسب) عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص). چنین گفت با رای زن ترجمان که در سایۀ شاه دایم بمان. نظامی. نکردی یکی مرغ بر بابزن کارسطو نبودی در آن رایزن. نظامی. چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، عاقل و دانا. (غیاث اللغات). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای. صاحب رای نیک. صاحب رای صائب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : همی گفت انباز و نشنید زن که هم نیک زن بود و هم رای زن. فردوسی. چه نیکو سخن گفت آن رای زن ز مردان مکن یاد در پیش زن. فردوسی. ز پاکی و از پارسایی ّ زن که هم غمگسار است و هم رای زن. فردوسی. بفرمود تا ساختند انجمن هر آن کس که دانا بد و رای زن. فردوسی. وگر سستی آرد بکار اندرون نخواند ورا رای زن رهنمون. فردوسی. وزیرجهانجوی گیتی فروز وزیر هنرپرور رای زن. فرخی. ز پیران روشندل رای زن برآراست پنهان یکی انجمن. نظامی. گفت پیغمبر بکن ای رای زن مشورت کالمستشار مؤتمن. مولوی. ، وزیر. (غیاث اللغات). کنایه از دستور و وزیر. (بهار عجم). - بی رای زن، بی وزیر. بی مشاور: جوانی و گنج آمد و رای زن پدر مرده و شاه بی رای زن. فردوسی. ، مستشار سفارت. فرهنگستان این کلمه را بجای مستشار سفارت برگزیده است، و آن کارمندی است که از دبیر اول (نایب اول) سفارت یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است، این کلمه را بجای وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
رای زننده. که رای زند. که اظهار عقیده کند. که طرف شور واقع شود. که با وی شور کنند. که نظر دهدیا از او نظر خواهند. کسی که در کارها با او مشاورت کنند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کسی را گویند که با وی در کارها مشورت کنند. (برهان). مشیر.مشاور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستشار: شدند اندر آن موبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. چو شاه یتیمان و سرو یمن به پیشش سپاه اندرون رای زن. فردوسی. به تنها تن خویش بی انجمن نه دستور بد پیش و نه رای زن. فردوسی. وز آن پس جوان و خردمند زن به آرام بنشست با رای زن. فردوسی. سوی او شدند آن بزرگ انجمن بر آنم که او بودشان رای زن. فردوسی. شکوه او به امارت اگر درآرد سر بُوَدْش رایزن و کاردار از آتش و آب. مسعودسعد. و وزیر او (گشتاسب) عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص). چنین گفت با رای زن ترجمان که در سایۀ شاه دایم بمان. نظامی. نکردی یکی مرغ بر بابزن کَارسطو نبودی در آن رایزن. نظامی. چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، عاقل و دانا. (غیاث اللغات). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای. صاحب رای نیک. صاحب رای صائب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : همی گفت انباز و نشنید زن که هم نیک زن بود و هم رای زن. فردوسی. چه نیکو سخن گفت آن رای زن ز مردان مکن یاد در پیش زن. فردوسی. ز پاکی و از پارسایی ّ زن که هم غمگسار است و هم رای زن. فردوسی. بفرمود تا ساختند انجمن هر آن کس که دانا بد و رای زن. فردوسی. وگر سستی آرد بکار اندرون نخواند ورا رای زن رهنمون. فردوسی. وزیرجهانجوی گیتی فروز وزیر هنرپرور رای زن. فرخی. ز پیران روشندل رای زن برآراست پنهان یکی انجمن. نظامی. گفت پیغمبر بکن ای رای زن مشورت کالمستشار مؤتمن. مولوی. ، وزیر. (غیاث اللغات). کنایه از دستور و وزیر. (بهار عجم). - بی رای زن، بی وزیر. بی مشاور: جوانی و گنج آمد و رای زن پدر مرده و شاه بی رای زن. فردوسی. ، مستشار سفارت. فرهنگستان این کلمه را بجای مستشار سفارت برگزیده است، و آن کارمندی است که از دبیر اول (نایب اول) سفارت یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است، این کلمه را بجای وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
رهزن. قاطع طریق که راهبند و رهبند و راهدار و رهدار و رهزن نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). سارق. (یادداشت مؤلف). قاطعالطریق. (دهار). دزد. (رشیدی). راه بند. (بهار عجم). دزد و قطاع الطریق. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) : سیرت راهزنان داری لیکن تو جز که بستان و زر و ضیعت نستانی. ناصرخسرو. و مردم آن جملۀ ایراهستان سلاحور باشند و پیاده رو و دزد و راهزن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 132). و مردمان راهزن، و در این دو جای منبر نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 140). برآن راهزن دیو بربست راه. نظامی. هر که را کالا بقیمت تر، راهزن او بیشتر. بهاءالدین ولد. مردم بیمروت زنست و عابد با طمع راهزن. (گلستان). بنزدیک من شبرو راهزن به از فاسق پارساپیرهن. سعدی. مغبچه ای میگذشت راهزن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد. حافظ. شد رهزن سلامت، زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد. حافظ. تو که در خانه، ره کوچه نمیدانستی چون چنین راهزن و رهبر و رهدان شده ای ؟! صائب تبریزی (از بهار عجم). گر گویدم ملک که بود راهزن براه گویم برهنه باک ندارد ز راهزن. قاآنی. راهداران فلک برگذر راهزنان بفراخای جهان ژرف یکی چاه زدند. ملک الشعراء بهار. باغی، راهزن و ستمکار. (دهار). قطاع الطریق، راهزنان. هطلس، دزد راهزن. (منتهی الارب). ، سرودگوی. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) (رشیدی). مطرب. (بهارعجم) (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (شرفنامۀ منیری) : کسی بدولت عدلت نمیکند جز عود ز دست راهزنان ناله در مقام عراق. سلمان ساوجی (از شعوری)
رهزن. قاطع طریق که راهبند و رهبند و راهدار و رهدار و رهزن نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). سارق. (یادداشت مؤلف). قاطعالطریق. (دهار). دزد. (رشیدی). راه بند. (بهار عجم). دزد و قطاع الطریق. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) : سیرت راهزنان داری لیکن تو جز که بستان و زر و ضیعت نستانی. ناصرخسرو. و مردم آن جملۀ ایراهستان سلاحور باشند و پیاده رو و دزد و راهزن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 132). و مردمان راهزن، و در این دو جای منبر نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 140). برآن راهزن دیو بربست راه. نظامی. هر که را کالا بقیمت تر، راهزن او بیشتر. بهاءالدین ولد. مردم بیمروت زنست و عابد با طمع راهزن. (گلستان). بنزدیک من شبرو راهزن به از فاسق پارساپیرهن. سعدی. مغبچه ای میگذشت راهزن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد. حافظ. شد رهزن سلامت، زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد. حافظ. تو که در خانه، ره کوچه نمیدانستی چون چنین راهزن و رهبر و رهدان شده ای ؟! صائب تبریزی (از بهار عجم). گر گویدم ملک که بود راهزن براه گویم برهنه باک ندارد ز راهزن. قاآنی. راهداران فلک برگذر راهزنان بفراخای جهان ژرف یکی چاه زدند. ملک الشعراء بهار. باغی، راهزن و ستمکار. (دهار). قطاع الطریق، راهزنان. هطلس، دزد راهزن. (منتهی الارب). ، سرودگوی. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) (رشیدی). مطرب. (بهارعجم) (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (شرفنامۀ منیری) : کسی بدولت عدلت نمیکند جز عود ز دست راهزنان ناله در مقام عراق. سلمان ساوجی (از شعوری)
ترازوی کم وزن. (غیاث) (برهان). ترازویی که یکسر آن کم وزن باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). پله سبک از ترازو و وزنه. (ناظم الاطباء) : تو طعنه زنی و ما همه کوه تو سنگزنی و ما همه طشت. خاقانی. زنان را ترازو بود سنگ زن بود سنگ مردان ترازوشکن. نظامی. ، دسته ای از دسته های عاشورا مقابل سینه زن که دو چوب یا دو سنگ تراشیده بدو دست داشته و به اصول بمنظور تعزیه به یکدیگر میزنند. (یادداشت مؤلف) ، سنگ زننده. و رجوع به سنگ و ترکیبات آن شود
ترازوی کم وزن. (غیاث) (برهان). ترازویی که یکسر آن کم وزن باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). پله سبک از ترازو و وزنه. (ناظم الاطباء) : تو طعنه زنی و ما همه کوه تو سنگزنی و ما همه طشت. خاقانی. زنان را ترازو بود سنگ زن بود سنگ مردان ترازوشکن. نظامی. ، دسته ای از دسته های عاشورا مقابل سینه زن که دو چوب یا دو سنگ تراشیده بدو دست داشته و به اصول بمنظور تعزیه به یکدیگر میزنند. (یادداشت مؤلف) ، سنگ زننده. و رجوع به سنگ و ترکیبات آن شود
شنگرف (یکی مصحف دیگری است). (حاشیۀ برهان چ معین). کرمی است که کشت و زراعت را خورد و ضایع کند. (برهان). در مؤید: کرمی که کشت خورد، اما اشعار به حرکتش نکرده است. (رشیدی). برهان این کرم را شنگرف خوانده و آن خطا است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). کرمی دراز و گندمخوار که در غله زار بهم رسد و غله را خراب کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شنگرف شود
شنگرف (یکی مصحف دیگری است). (حاشیۀ برهان چ معین). کرمی است که کشت و زراعت را خورد و ضایع کند. (برهان). در مؤید: کرمی که کشت خورد، اما اشعار به حرکتش نکرده است. (رشیدی). برهان این کرم را شنگرف خوانده و آن خطا است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). کرمی دراز و گندمخوار که در غله زار بهم رسد و غله را خراب کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شنگرف شود
خون گرفتن. (آنندراج). فصد. (تاج المصادر) (دهار) (منتهی الارب). فصد کردن. رگ گشادن. (آنندراج). رجوع به فصد شود: رگ زدن باید برای دفع خون رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون. مولوی. اگر زنند رگش باخبر نمی گردد کسی که گردش چشم تو کرد بیخبرش. صائب (از آنندراج). - مگس را در هوا رگ زدن، دچار عسرت و تنگدستی بودن: چون قدم با شاه و بابگ می زنی چون مگس را در هوا رگ می زنی. مولوی. چه عطا ما بر گدائی می تنیم مر مگس را در هوا رگ می زنیم. مولوی
خون گرفتن. (آنندراج). فصد. (تاج المصادر) (دهار) (منتهی الارب). فصد کردن. رگ گشادن. (آنندراج). رجوع به فصد شود: رگ زدن باید برای دفع خون رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون. مولوی. اگر زنند رگش باخبر نمی گردد کسی که گردش چشم تو کرد بیخبرش. صائب (از آنندراج). - مگس را در هوا رگ زدن، دچار عسرت و تنگدستی بودن: چون قدم با شاه و بابگ می زنی چون مگس را در هوا رگ می زنی. مولوی. چه عطا ما بر گدائی می تنیم مر مگس را در هوا رگ می زنیم. مولوی
ژان اسکات. فیلسوف و متکلم. مولد او اسکاتلند یا ایرلند به سال 833 میلادی وی در اظهار عقاید خویش جسور بود و شارل لوشو او را نزد خود خواند. اری ژن به سال 880 میلادی درگذشت، علفناک شدن زمین. (منتهی الارب) ، بزمین علفناک رسیدن. (منتهی الارب)
ژان اسکات. فیلسوف و متکلم. مولد او اسکاتلند یا ایرلند به سال 833 میلادی وی در اظهار عقاید خویش جسور بود و شارل لوشو او را نزد خود خواند. اری ژن به سال 880 میلادی درگذشت، علفناک شدن زمین. (منتهی الارب) ، بزمین علفناک رسیدن. (منتهی الارب)
فریادزننده. بانگ زننده. که بانگ زند. که فریاد کشد. نعره کشنده. آوا دردهنده: بارکش چون گاومیش و حمله بر چون نره شیر گامزن چون ژنده پیل و بانگ زن چون کرگدن. منوچهری. مؤذن را گویند. (آنندراج). کسی که اذان گوید. (ناظم الاطباء)
فریادزننده. بانگ زننده. که بانگ زند. که فریاد کشد. نعره کشنده. آوا دردهنده: بارکش چون گاومیش و حمله بر چون نره شیر گامزن چون ژنده پیل و بانگ زن چون کرگدن. منوچهری. مؤذن را گویند. (آنندراج). کسی که اذان گوید. (ناظم الاطباء)
فصاد. (ملخص اللغات خطیب کرمانی) (دهار). نشترزن. فصاد و جراح. (آنندراج). حجام: آمد آن رگ زن مسیح پرست شست الماسگون گرفته به دست. عسجدی. رگ زدن باید برای دفع خون رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون. مولوی. پس طبیب آمد به دارو کردنش گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش. مولوی. درشتی و نرمی بهم در به است چو رگ زن که جراح و مرهم نه است. سعدی
فصاد. (ملخص اللغات خطیب کرمانی) (دهار). نشترزن. فصاد و جراح. (آنندراج). حجام: آمد آن رگ زن مسیح پرست شست الماسگون گرفته به دست. عسجدی. رگ زدن باید برای دفع خون رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون. مولوی. پس طبیب آمد به دارو کردنش گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش. مولوی. درشتی و نرمی بهم در به است چو رگ زن که جراح و مرهم نه است. سعدی
یکی از ماههای فرس. یکی از نه ماهی که ذکر آنها در کتیبۀ بیستون از داریوش کبیر آمده است. ترجمه عبارت کتیبه در این مورد چنین است: اهورمزدا مرا یاری کرد بفضل اهورمزد ویندفرن بابل را گرفت و آن را به اطاعت در آورد. ماه مرگ زن روز 22 بود که ازخ که خود را بخت نصر می نامید دستگیر شد. با توجه به فتح بابل زمان این ماه را می توان تعیین کرد. و رجوع به تاریخ ایران باستان ص 548 و خرده اوستا ص 207 شود
یکی از ماههای فرس. یکی از نه ماهی که ذکر آنها در کتیبۀ بیستون از داریوش کبیر آمده است. ترجمه عبارت کتیبه در این مورد چنین است: اهورمزدا مرا یاری کرد بفضل اهورمزد ویندفرن بابل را گرفت و آن را به اطاعت در آورد. ماه مرگ زن روز 22 بود که ازخ که خود را بخت نصر می نامید دستگیر شد. با توجه به فتح بابل زمان این ماه را می توان تعیین کرد. و رجوع به تاریخ ایران باستان ص 548 و خرده اوستا ص 207 شود